مائو
آقا از هر دستی بدهی از همان دست پس میگیری. از همان روز تدفین داشتم خدا خدا میکردم یک طوری بشود این حرامزاده تقاص کاری را که با من کرد پس بدهد. وقتی ماجرای پسرش را شنیدم دلم خنک شد. عجیب است…
آقا از هر دستی بدهی از همان دست پس میگیری. از همان روز تدفین داشتم خدا خدا میکردم یک طوری بشود این حرامزاده تقاص کاری را که با من کرد پس بدهد. وقتی ماجرای پسرش را شنیدم دلم خنک شد. عجیب است…
خندید و گفت: «شما فقط هفده سال دارید، دختر خانم. چاره کار شما عاشق شدن است و زود هم پیش خواهد آمد. مطمئن باشید آن وقت خیلی چیزها را احساس خواهید کرد.» این احمق نادان که بود؟ یکی مثل باقی…
آنها دور جسد ناتالی هامبولت تلو تلو میخوردند. بکی از جسدی که سمت چپش قرار داشت باخبر بود. رانهای رنگ پریده خونین و گاز گرفته و دامن لی مچاله شده و دست ناتالی روی چمن، درست پشتِ پای راس…
چیزهایی توی من هست که سلیمی خواسته خاکشان کند. ولی هنوز آن تو نفس میکشند. فاضلابهای سیاه. سوراخ های کثافت. دستهای خونی. اینجا که بهشت نیست. هر چه هست مال من است. مال خودم…
نمی دانم چند ساعت و چقدر و چطوری غش کرده بودم، اما وقتی چشمانم را باز کردم، چشمتان روز بد نبیند. دیدم روی یک مبل راحتی کوچک در یک اتاق سه در چهار نشستهام. حالا اینکه روی مبل نشسته…
عباس از بیرون به نمای خانه نگاه کرد. دردی ناآشنا روحش را چنگ زد. هرگز خیال نمی کرد دوری از آن خانه و افرادش بتواند این چنین او را اسیر درد و رنج کند. با اشتیاق کلید را در قفل در چرخاند. با صدای بلند…
همزمان با این دوره مشغول نوشتن یک رمان بودم که خانوادهی قهرمان اصلی آن رمان از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۴ در خیال من در همین بنا به سر میبردند که بر این اساس آرام آرام تمامی اشیاء و ابزار و ادوات لازم…
آنها منتظر بودند که شاهزاده سوار بر اسبش از جنگ باز گردد. شاهزاده سه روز تمام یکسره اسب تاخته است. او با این اسب و شمشیرش با دشمنان زیادی جنگیده و همیشه پیروز بوده است. بالا…
رئیس ایستگاه میپرسد: «خانم کوچولو اسم شما چیست؟» قهوهای صورتش سرخ میشود و نمی تواند اسم خودش را بگوید. رئیس ایستگاه خندهاش میگیرد. موقع حرکت است. مارتین و قهوهای…
در این داستان، مارتین و نیکل با تور کوچکِ ماهیگیری میخواهند از دریا ماهی بگیرند؛ اما آنها بهجای ماهی یک خرچنگ بزرگ شکار میکنند. نیکل میگوید: «آه مارتین! مواظب باش، دستت را زیاد…
کتری آب روی اجاق جوش آمده بود و بخار میکرد، در کنارش هم قوری قهوه ناله کنان بر سر خود میکوبید. ساعت آشپزخانه ضربهای زد، آونگ در حال حرکت را میشد از پشت شیشه براق کوچک…
مرد درون روزنه خسته بود، او یک سفری طولانی با قطار را پشت سرش داشت و روی شانه های دو نفر ایستاده بود که قدهای مختلفی داشتند و این مسئله او را بیشتر خسته میکرد. دیگر حوصلهای نداشت…
وبسایت شهرکتاب منبعی از کتاب های الکترونیکی است که تیم مدیریتی سایت تلاش کرده است تا محتوایی باارزش و با کیفیت در اختیار علاقمندان قرار دهد. در این مجموعه از نویسندگان و مترجمانی که مایل به همکاری با ما هستند استقبال می شود. پس از دانلود هر کتابی، فایل (pdf یا صوتی) در گوشی یا کامپیوتر شما ذخیره می شود و همیشه می توانید به صورت آفلاین مطالعه کنید و لذت ببرید.