دانلود کتاب من شماره سه
تجسم، فهمیدن و خواندن کتاب من شماره سه تا پایان، که داستان عجیبی هم دارد، سخت است!
نوشتن از یک دیوانه، یک امر پیچیده است، پس باید طوری نوشت که مخاطب بتواند درکش کند. همانطور دیوانهوار، جسور، رویاپرداز و … که عطیه عطارزاده این نوع نوشتن را خوب بلد است.
رمانی بسیار زیبا و خاص که واقعا از خواندنش شگفت زده میشوید! نویسنده به زیبایی یک تیمارستان را در اوایل دههی پنجاه، در اطراف تهران توصیف کرده است!
خلاصه کتاب
راوی کتاب من شماره سه، پسر جوانی است که از کودکی در یک آسایشگاه روانی بوده است. حرف نمیزند و برای ارتباط با اطراف، تنها نقاشی میکشد. او لال نیست بلکه بعد از اتفاقی در کودکی دیگر حرف نزده است. داستان از زاویهی دید این پسر روایت میشود. از زاویهی دیدی پر از بیماریهای ذهنی، پر از توهم و کج فهمیها.
صداهایی میشنود و چیزهایی میبیند که واقعیت ندارند و خواننده با کمک نشانهها و نمادها، گرفتار جدال ذهنی تشخیص میان واقعیت و توهم میشود. در این داستان شخصیت اصلی، گرفتار بیماری لالی انتخابی است. دیگر شخصیتها نیز هرکدام علاوه بر نقصی در روح، هرکدام در بخشی از جسمشان نیز نقصی دارند.
کتاب من شماره سه پر از شخصیتهای فرعی است که هرکدام به نحوی با شخصیت اصلی داستان، در ارتباطند. داستان فضایی سنگین و تاریک دارد. تمام داستان، جز صفحات ابتدایی، در آسایشگاه و میان انواع بیماریهای ذهنی و گرفتاریهای روحی میگذرد. افکار و حرف هایی که شاید انسان عادی نه تنها درکی از آنها در ذهن ندارد، بلکه تصور چنین حالت هایی نیز برایش سخت باشد.
عطیه عطارزاده تجربهی زیستن میان چنین فضایی را به واسطهی ساخت مستند «پروژهی ازدواج» داشته است و شاید این داستان روایت همان آسایشگاهی است که عطارزاده برای ساخت مستند به آنجا سرزده است. رمان، با ماجرای فرار شماره سه از آسایشگاه شروع میشود؛ و بعد پنج سال به عقب برمیگردد و در تمام طول کتاب خواننده به دنبال چرایی این فرار، داستان را پی میگیرد.
داستان شروعی متفاوت و شگفت انگیز دارد. چند صفحهی اول را تنها با جملات امری پیش میبرد. نویسنده این ریتم تند را صفحهها ادامه میدهد به طوری که خواننده نمیتواند خواندن را متوقف کند و دست از خواندن کتاب من شماره سه بکشد. نکتهی دیگری که در این رمان حائز اهمیت است فضای استعاری و نمادین داستان و حضور شخصیتهای تاریخی است.
اما به نحوی که بدون کنکاش و اطلاعات تاریخی نمیتوان به این موضوع پی برد و داستان نیز بدون اینها قابل فهم است. در طول داستان مدام از شاعری حرف میزند که بیم اعدام کردنش میرود و یا از اسماعیلی میگوید که دیوانه نیست و در میان آنهاست. اینها ردپاهایی از حضور تاریخ معاصر است که نیاز به مکاشفه دارد.
اگر میخواهید کتابی با فضایی متفاوت از زندگی انسانهای عادی بخوانید به سراغ این کتاب بروید. کتاب من شماره سه رمان سختخوانی است که ذهن را به بازی میگیرد و اندیشههای جدیدی پیش روی ذهن آدمی میگذارد.
بخشی از متن کتاب
در کتاب من شماره سه میخوانیم: سندروم بونه گرفتهام. کاریش نمیشود کرد. دیوانگی از پشت پلکهام شروع شده. حال عجیبی دارم، انگار قد کشیدهام، همه چیز را از بالا میبینم. چشم که میبندم، از آن بالا چیزهای بدی میبینم. ماشین سیاهی وسط جاده میسوزد، پسربچه موبلندی میبینم که کاری نمیکند برای خاموش کردن آتش. دختربچهای بدون دست، پشت خانم تاج را کیسه میکشد. کیسه را گرفته دهانش.
پیرمردی مادرم را از خانه میاندازد بیرون. سگی پارس میکند. آن بالا جاهایی میروم که نباید. زنهایی میبینم که نباید. کارهایی میکنم که نباید. سلیمی بفهمد به سرم برق وصل میکند. نمیگذارد چیزهای بد یادم بیاید. میگوید مغزِ دیوانه توی جاهایی از خودش گیر میافتد و میپوسد. نمی خواهد مغز من گیر بیفتد. من میخواهم، این مغز مال من است. نمی گذارم سلیمی بو ببرد.
نه، هیچ کس نمیفهمد. بلدم چهطور چیزها را پشت دهانم پنهان کنم. چیزهایی توی من هست که سلیمی خواسته خاکشان کند. ولی هنوز آن تو نفس میکشند. فاضلابهای سیاه. سوراخ های کثافت. دستهای خونی. اینجا که بهشت نیست. هر چه هست مال من است. مال خودم. فقط هم توی من نیست، توی همه هست. همه ما، ما گاوها، ما دیوانهها. ما تحریکیها، ما به درد نخورها.
قاسم میگوید تو دستهای منی. شماره سه میگوید میتوانی کارهایی بکنی که هیچ کس نمی تواند. قاسم راست میگوید. خرت و پرت های سمسار را آوردهاند، تلنبار کرده اند یک گوشه. کاریشان ندارد. هر وقت میآمدم تکه چوبی دستش بود که میتراشیدش. حالا نیست. چهار زانو نشسته وسط اتاق، زیر پتویِ پاره سیگار میکشد. (ص76 کتاب من شماره سه)
میگردم بین آشغالها و تکه زغالی در میآورم. قاسم را میکِشم روی دیوار. نشسته زمین. چشمها را بسته. خواهرش را میکشم. بالای سرش توی یک دایره. سرِ دار. شکل قاسم با موی بلند. یک چشمش را بسته. انگار به قاسم چشمک میزند. چشم میبندم. ادای خوابیدن در میآورم. خودم را میکِشم کنار قاسم. چشمهام بسته. ادای خوابیدن در میآورم. توی دایره خودم را میکِشم…
در حال خوردن موش. میزنم توی سرم. اشاره میکنم به مغزی که روی دیوار کشیدهام. به نرونهای خراب. به قرصها که میروند توی مغز و سِرشان میکنند. دست تکان تکان میدهم که نه! سلیمی را پاک میکنم. دهان باز میکنم. ادای دیوانگی در میآورم. چشم گِرد میکنم. دهان باز. انگار بخواهم داد بزنم. نمیزنم. میزنم توی سرم. میکوبم به زمین. من چیزهایی میدانم که کسی نمیداند.
بدترین چیزها را. چیزهایی که توی پروندهها هست و یاد کسی نیست. ما آدمهای بدی هستیم. چیزهای بدی دیدهایم. فکرهای بدی داریم. دکترها میخواهند خوبمان کنند، ولی مگر بد بودن بد است؟ اصلاً مگر ما چیز دیگری داریم جز اینها؟ حسن را میکِشم با چشم بسته. بالای سرش لاشخور میکشم توی یک دایره. بعد یک دایره دیگر. توی آن دایره یک لاشخور دیگر. (ص77 کتاب من شماره سه)
دور تا دور حسن دایره میکشم و لاشخور. شکلی میکشمشان که حسن آنها را میدید. قبل از شوک گرفتن. با دندانهای دراز و سرِ خیلی بزرگ. شبیه مردی با صورت بدون گوشت. چشمهای گرد و ترسناک. منقارِ بازِ تیز. خوابی را میکشم که حسن برای سلیمی گفت. روز اولی که آوردندش اینجا. توی پروندهاش نوشته. پاهای حسن را لاغر و تیز میکشم. شکل پاهای یک لاشخور.
از یک ورش بال درآمده. لاشخوری میکشم که سرش را کرده توی شکم حسن. با منقار توش تخم میگذارد. کنارش حسن را میکشم که لاشخور شده. با همان دو چشم گردِ لق. سلیمی به حسن گفت اینها فقط توی فکر تواند پسرجان. واقعی نیستند. گفت تو باید فرق خیال و واقعیت را بفهمی. به این چیزها فکر نکن. فراموششان کن. انگار نیستند. اصلاً هیچ لاشخوری توی این دنیا نیست…
نقد کتاب من شماره سه
عطیه عطارزاده در گام دوم رمان نویسیاش، باز به سراغ فردنگاری رفته است. زبان داستانش این بار هم اول شخص است. در کتاب من شماره سه قصه همانند رمان راهنمای مردن با گیاهان دارویی از وسط ماجرا شروع میشود و مخاطب با یک حجم بزرگ از نادانسته به سراغ ماجرای نه چندان ملموسی میرود.
هذیانها و خیال های رمان حاضر، افراطی و زیاد از حد است. داستان در طبقهی ضدژانر تعریف شده اما این ضد ژانری آنقدر زیاد پیش میرود که خواننده به فروپاشی درونی در دریافت حقایق میرسد. اینجا باز عطارزاده مخاطبش را در یک ایزولهی مکانی – زمانی قرار داده اما با آدمهای زیاد قصهاش معلوم نیست دارد چه کار میکند:
قاسم، سمسار، سلیمی، آسو، اخلج، اسماعیل، عباس، صادق، اصغر، نادر، یادگار، سراج. اینها اسامی آدمهای کتاب من شماره سه است که جهان پیرامونش را تشکیل میدهند. به جز قاسم و آسو که داستان حول آنها میچرخد از بقیه آنچنان اطلاعاتی داده نمیشود و اینان در ذهن خواننده بیبُعدند و منفک پذیر از هم نیستند.
آدمهای داستان برای مخاطب، گویی سایه هایی شبح مانندند که لای برگه های قصه تنها از پشت صحنه عبور میکنند و فقط از آنها اسم هایی هست که بگوید. محیط هم در اختیار کامل قهرمان داستان نیست؛ وگرنه حضور اسامی تنها به یکی دیگر از دلمشغولی های خواننده در به سرانجام نرسیدن فهمش از خوانش تبدیل می شود.
نویسنده در کتاب من شماره سه، شخصیت اصلی داستان را به کلاف سربستهای بدل میکند که کسی از آن چیزی متوجه نمیشود!
کتاب های پیشنهادی
تعداد بازدید: 69 بار
عنوان: کتاب من شماره سه
نویسنده: عطیه عطارزاده
تعداد صفحات کتاب: 165 صفحه
زبان کتاب: فارسی
حجم فایل: 13.82 مگابایت
نوع فایل: PDF (ZIP)
منبع: شهرکتاب
یک پاسخ
رمان خوبی هست برای مغزهای زنگ زده