گل ها را بچین کودکان را بکش

گل ها را بچین کودکان را بکش (nbookcity.com)

دانلود کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش

کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش به قلم کنزابورو اوئه رمانی ساده، پرظرافت و در عین حال رعب آور است.

نویسنده در این داستان جذاب ولی تلخ (که برنده جوایز متعددی شده و جزو کتاب هایی است که قبل از مرگ باید مطالعه شود)، به اثر مخرب جنگ بر کودکان پرداخته است.

کنزابورو اوئه به عقیده ی بسیاری، به عنوان برجسته ترین رمان نویس ژاپنی پس از جنگ در نظر گرفته می‌شود. فهمیدن دلیل این موضوع، بعد از مطالعه رمان حاضر، ساده است.

خلاصه کتاب

کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش به ماجرای پانزده نوجوان بزهکار می‌پردازد که در زمان جنگ، از خانه‌ی خود دور شده و به روستایی کوهستانی و دورافتاده برده شده اند؛ روستاییان و مردم محلی، از این نوجوانان هراس دارند و از آنها بدشان می‌آید.

وقتی طاعون گسترش می‌یابد، روستاییان فرار می‌کنند و بچه‌ها در این روستای متروکه گیر می‌افتند. به نظر می‌رسد که تلاش نه چندان طولانی مدتِ آنها برای ساختن زندگی هایی مستقل، و همراه با احترام، عشق و شجاعت های گروهی، در مواجهه با مرگ و کابوس جنگی که آدم بزرگ‌ها آن را به راه انداخته اند، محکوم به شکست و نابودی است.

به طور کلی، نویسنده کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش در رمان حاضر و سایر نوشته هایش تلاش می‌کند تا با درهم آمیختن افسانه و واقعیت، زندگیِ واقعیِ انسان‌ها را نشان بدهد.

بخشی از متن کتاب

در کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش می‌خوانیم: داخل شدیم، چشمان‌مان به تاریکی عادت کرده بود. مردی را دیدم که روی حصیر بوریایی بر روی زمین دراز کشیده بود و با دیدن ما به آرامی بالاتنه‌اش را بلند کرد. همگی به او خیره شده و نفس‌هایمان را در سینه حبس کرده بودیم. برخی از دوستان‌مان به دلیل این که نمی‌توانستند به داخل اتاق بیایند، روی سر یکدیگر افتاده بودند و داخل آلونک را نگاه می‌کردند.

مرد فراری به لی که در مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. مات و مبهوت به صورت رنگ پریده و پوشیده از ریشش زل زده بودیم که در تاریکی تکان می‌خورد. لی در حالی که مرد را دلگرم می‌کرد گفت: «همه چیز خوبه… آنها دوستان من هستند. قول داده‌اند که خبرچینی نمی‌کنند.» گره‌ی گرمِ انتظار در سینه‌ام ذوب شد و ناامیدی تلخی در بدنم رسوخ کرد.

آن مرد هیچ درخشش و زرق و برق یک دانشجوی دانشگاه افسری را نداشت. او حتی لباس فرم هم نداشت. در عوض با اندوه سکوت کرده بود و سیمایی خسته و غمگین و صورتی چین‌و چروک خورده داشت و به جای لباس فرم شیک و تحریک برانگیز جنگی، یک لباس کار ساده پوشیده بود. لی گفت: «همگی نگاه کوتاهی بیاندازید و زود بروید تا نوبت به دیگران هم برسد!»

مثل این بود که دارد خرگوشی را به دوستانش نشان می‌دهد و می‌خواهد هرچه سریع‌تر خرگوشش را به قفس برگرداند. او خسته است و دوست ندارد بیش از حد به او زل بزنید و نگاهش کنید. سرباز به آرامی روی حصیر دراز کشید. در سکوت بیرون می‌رفتیم و با هل دادن دوستان‌مان به جلو، جایمان را تغییر می‌دادیم. (ص51 کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش)

برخلاف هوای درون آلونک که از بوی حیوانات اهلی پر شده بود، بیرون هوا بسیار مطبوع بود. من که از دیدن آن سرباز مفلوک ناامید شده بودم، در بیرون نسیمی که سرشار از رایحه‌ی درختان بود را با لذت استشمام می‌کردم اما دوستان کوچکترمان گونه هایشان سرخ شده بود و از دیدن سرباز فراری هیجان زده و خوشحال بودند و پشت سر افرادی که با بی‌حوصلگی ایستاده بودند تا نوبتشان شود، دوباره می‌ایستادند تا بار دیگر او را ببینند.

سرمای نامطبوعی را در درونم حس کردم. به برادرم اشاره کردم که به روستا برگردیم، اما او با دیگران در ارتباط با سرباز صحبت می‌کرد و چشمانش از هیجان برق می‌زد. همه‌ی آنها از شدت هیجان در حال انفجار بودند. یکی از آنها در حالی که از شدت هیجان لکنت پیدا کرده بود گفت: کره‌ای ها او را پنهان کرده بودند. فرد دیگری گفت:

او به راحتی از عملیات تجسس و جستجو جان سالم به در برده، آن هم از دست شکارچیانی که می‌توانند حتی گرازهای وحشی را هم شکار کنند! برادرم با صدایی لرزان فریاد زد: او فرار کرده… فرار کرده… ماینمی با ترشرویی در حالی که مشتش را بر باسنش می‌کوبید، بیرون آمد. من و ماینمی به طرف روستا حرکت کردیم. (ص52 کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش)

او در حالی که در طول سرپایینی راه می‌رفت صحبت می‌کرد و لب‌هایش را از شدت رنجش جمع می‌کرد. «دیدن چنین سربازی آزار دهنده است… او واقعا کثیف است… واقعا مایوس کننده است!…» گفتم «با اینکه یک دانش آموخته‌ی دانشکده افسری است، اما مثل تو یک آدم ترسو و بزدل به نظر می‌رسید!» اخمی به من کرد و خشم و نفرتش را نشان داد، سپس لبخند سردی زد.

روی پل منتظر برادرم و دیگر افراد بودیم که پایین بیایند. اما مدت زیادی طول کشید. ماینمی ناگهان گفت: «من می‌روم سرو گوشی آب دهم.» حتی او را دیدم که با حالتی عصبی سربالایی را بالا می‌رفت. سپس شانه هایم را صاف کردم و به سوی محوطه حرکت کردم. دختر زانواهایش را در آغوش گرفته و روبروی انبار کالا نشسته بود. به سوی او رفتم تا تنهایی‌ام را تسکین دهم…

نقد کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش

کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش نخستین بار در سال 1958 انتشار یافت. رمانی از نویسنده ژاپنی است که نوبل ادبی ۱۹۴۴، جایزه اکوتاگاوا و عنوان برترین رمان سال ژاپن ۱۹۵۸ را در کارنامه خود دارد. او در دهه پنجاه شروع به نوشتن داستان‌ هایی نمود که به زندگی کودکان روستایی می‌پرداخت.

آثار او در این دوره، بازتاب زندگی کودکی او در روستای شیکوکو است. سپس در فاصله سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۱ آثاری را منتشر کرد که در آنها اشغال ژاپن را با زبانی استعاری به تصویر کشیده بود. موضوع این داستان‌ها به گفته خود اوئه، غالباً رابطه میان یک خارجی قدرتمند، یک ژاپنی کم‌و بیش تحقیر شده و شخص سومی است که میان این دو قرار گرفته است.

تصویر سازی‌های قوی از جهان و عناصر آن، نکته بارز آثار اوئه است؛ جهانی که در آن زندگی و افسانه با هم درمی‌آمیزند و تصویری نگران‌ کننده از شرایط اسفبار زندگی انسان‌ها در عصر حاضر ارایه می‌دهند. نویسنده کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش بعد از این‌که متوجه شد برنده جایزه ادبی نوبل شده گفت: «من درباره منزلت بشریت می‌نویسم.»

به عنوان سخن پایانی: کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش اثری شگفت انگیز است که به همه علاقه‌مندان عزیز توصیه می‌شود.

کتاب های پیشنهادی

کتاب گل ها را بچین کودکان را بکش

عنوان کتاب: گل ها را بچین کودکان را بکش

برنده جایزه نوبل ادبیات سال 1994

نویسنده: کنزابورو اوئه

مترجم: حبیب گوهری راد

تعداد صفحات کتاب: 120 صفحه

زبان کتاب: فارسی

حجم فایل: 10.3 مگابایت

نوع فایل: PDF (ZIP)

منبع: شهرکتاب

دکمه دانلود قابل مشاهده برای کاربران ویژه:

آنچه خواندید...

نوشته‌های مشابه

کتاب بابا لنگ دراز اثر جین وبستر است که توسط محسن سلیمانی ترجمه و از سوی انتشارت افق، منتشر شده است. جین وبستر از بستگان مارک توین و فرزند بزرگ خانواده بود. در کودکی با جد مادری...
بروزرسانی: 6 روز قبل
تعداد بازدید: 7151
قفس شاه جورج تکه تکه شده بود و روی زمین افتاده بود. انگار که با چکمه‌ای سنگین آن را خرد کرده باشند. چند روزی می‌شد که پدربزرگ آن طوطی بددهن را ندیده بود. شاید به خانه آمده و...
بروزرسانی: 5 ماه قبل
تعداد بازدید: 133

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *