دانلود کتاب دورریختنی های عزیز من
کتاب دورریختنی های عزیز من اثری ست از الی سوارتز که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است.
خانواده، همیشه برای مگی دوازده ساله مهم بوده است. او در رشته ی تیراندازی به اهداف متحرک فعالیت دارد. پدرش مربی و مادرش همواره مشوق او در این مسیر بوده است. اما مادربزرگ مگی به تازگی از دنیا رفته و این اتفاق باعث شده حفره ی عمیقی در زندگی اش ایجاد شود. یکی از راه هایی که او برای پر کردن این جای خالی انتخاب کرده، انبار کردن وسایل مختلف است.
اضطراب ناشی از این اتفاق جدید مگی را بیشتر از قبل به انبار کردن وسایل ترغیب می کند؛ آن قدر که دیگر کنترل اوضاع از دستش خارج شده و دلش نمی خواهد هیچکس به جعبه های وسایلش نزدیک شود، به آن ها دست بزند یا حتی یکی از آن ها را دور بیندازد… با مگی همراه شوید؛ شاید شما هم به این باور برسید که گاهی دوست داشتن به معنای رها کردن است.
خلاصه کتاب
در کتاب دورریختنی های عزیز من مگی با مامان و بابا و بابابزرگش زندگی می کند. یک روز مامان خبر مهمی می دهد: «من و بابا تصمیم گرفتهایم یک نوزاد کوچولو را موقتاً به فرزندی قبول کنیم.» نوزادی که قرار است از خانوادهای به خانوادهی دیگر سپرده شود و در این وقفه با خانوادهی مگی زندگی خواهد کرد. مگی همهجا به فکر این نوزاد کوچولو یعنی ایزابل است. دلش میخواهد ایزابل یا ایزی همیشه او را به یاد داشته باشد. و یکی از ایدههایش در دفتر ایده نویسی این است: «متقاعد کردن مامان و بابا برای نگهداشتن ایزی.» دفتر ایدهنویسی، ایدهی باباست.
او به هر کدام از بچهها دفتری داده و از آنها خواسته تا ایدههایشان را بنویسند تا دنیا را تغییر بدهند، راههایی که میتواند دنیا را خوشحالتر کند. مگی خیال میکند اگر ایزی را پیش خودشان نگه دارند، خوشحالتر خواهند بود. با این فکر اتفاق جالبی میافتد. درست روزی که قرار است ایزی را تحویل بدهند، طوفانی در میگیرد. فرودگاهها بسته میشوند و آمدن سرپرستهای جدید ایزی به تعویق میافتد. مگی از طرفی خوشحال است و از طرف دیگر توی سینه احساس گناه میکند. اما آوا، بهترین دوست مگی خیالش را راحت میکند: «اگر تا آرزو کنی اتفاقی بیفته و بعد جادو بشه و این اتفاق بیفته چرا به راحتی صلح توی دنیا برقرار نمیشه؟»
این اضطراب مگی رفع میشود اما او اضطرابهای دیگری هم دارد. البته خودش اسم اضطراب را روی آن نمیگذارد اما دکتر روانشناس که همراه مامان و بابا به او مراجعه کرده است، اسم مجموعهای از احساسهای او را اضطراب میگذارد. یکی از بزرگترین اضطرابهای مگی فراموشی است. مادربزرگ او که خیلی هم دوستش داشته، پیش از مرگ دچار فراموشی بوده و حالا مگی هم میترسد دچار فراموشی شود یا از یاد دیگران برود. برای همین است که میخواهد همهچیز و همهکس را تا آنجایی که بتواند، پیش خودش نگه دارد. تعداد جعبهها به بیش از ده تا میرسد. آیا مگی موفق میشود با اضطرابش کنار بیاید؟ چطور این کار را انجام میدهد؟
بخشی از متن کتاب
واقعاً قرار نیست او را خواهر خودم بدانم. این هم یکی دیگر از حرفهایی بود که ریتا، در جلسهٔ بعد از بیانیهٔ ژلهٔ سبز بهم گفت. یکی از آن سهشنبههایی بود که همهٔ خانواده برای شام دور هم جمع شده بودیم و قرار بود غذای جدیدی را امتحان کنیم. هیچکس از ترکیب مندرآوردی لازانیای گوشتمان خبر نداشت. نه بابابزرگ، نه بابا، نه دیلن، نه چارلی و نه من، هیچکداممان. دسرمان، ژلهٔ سبز بود با تکه میوههای زرد و قرمز. مامان خیلیخیلی بهش افتخار میکرد. واقعاً هیچوقت کسی را ندیدهام که طرفدار دسری باشد که تکانتکان میخورد و هیچ شکلاتی داخلش نیست.
اما مامان بهم گفت که این یکی مخصوص است و وقتی یک دختر کوچولو بوده، نانا از این ژلهها درست میکرده. برای همین من هم یکذره برداشتم. بعد مامان ایستاد و گفت: «من و بابا یه خبری داریم.» من و دیلن به هم نگاه کردیم. آخرین خبر بزرگ آنها این بود که نمکپاش و فلفلپاش جدیدی خریدهاند که قالبش شبیه سگمان، بتمن، است. به نظر من که این موضوع ارزش خبری چندانی نداشت. اما بعد مامان گفت: «ما تصمیم گرفتهایم یه نوزاد کوچولو رو موقتاً به فرزندی قبول کنیم.» مامان طوری لبخند زد انگار خیلی خوشحال بود، بعد من به بابا و مامانم گفتم که به نظرم فکر خوبی است. دیلن میخواست بداند آیا این خبر یعنی نمیتواند در آزمون ورودی مدرسهٔ بسکتبال شرکت کند یا نه. چارلی هم دور آشپزخانه بالا و پایین میپرید و آواز میخواند: «قراره داداش بزرگه بشم!»
روز بعد، وقتی مامان و بابا، یک بار دیگر به دیلن اطمینان دادند که هنوز میتواند در آزمون ورودی شرکت کند و به چارلی گفتند که سرپرستی ما موقت است، خانوادگی به مرکز کودکان بیسرپرست رفتیم. مامان گفت ریتا باید مطمئن شود که ما خانوادهٔ موقت خوبی هستیم. نمیدانستم چه خبر است، تا اینکه ایزی را آوردند. ایزی انگشتهای قلمی و چشمهای آبی مایل به خاکستری داشت و بوی پودر بچه میداد. بعد متوجه شدم که نگهداری از بچهکوچولوها برای یک مدت، کار مهمی است؛ شاید حتی مهمترین کار. مرکز کودکان بیسرپرست، فضای شادی داشت و زنگولههای روی در دفتر، با ورودمان به صدا درآمد. ریتا بهمان خوشامد گفت و قرار شد که اول با دیلن، بعد با من و آخر هم با چارلی و مامان و بابا حرف بزند.
وقتی با دیلن حرف میزد، چارلی نشسته بود روی فرش سبز و با یک خرس عروسکی نرم و شلوول بازی میکرد. مامان و بابا پشت یک میز خیلی کوچک، دست یکدیگر را گرفته بودند. مامان خوشحالتر از چند وقت گذشته به نظر میرسید. صورتش گرم و آرام بود و اثری از ناراحتی در چهرهاش پیدا نبود. سال گذشته نانا بهخاطر عفونتی که وارد ریههایش شده بود، از دنیا رفت و بعد از آن جای خالیاش حفرهٔ بزرگی توی قلب مامان به وجود آورد. درکش میکردم، چون خودم هم همانطور بودم. مامان گفت نباید نگران باشم. گفت فقط به زمان احتیاج دارد تا حالش خوب بشود.
نقد کتاب دورریختنی های عزیز من
الی سوارتز نویسنده این کتاب در ایالت پنسیلوانیا بزرگ شده و در دانشگاه بوستون در رشتهی روانشناسی و حقوق تحصیل کرده است. کتاب دورریختنی های عزیز من را به تمام نوجوانانی که داستان دوست دارند پیشنهاد میکنیم.
تعداد بازدید: 301 بار
عنوان کتاب: دورریختنی های عزیز من
نویسنده: الی سوارتز
مترجم: مینا شهری
تعداد صفحات کتاب: 176 صفحه
زبان کتاب: فارسی
حجم فایل: 11.4 مگابایت
نوع فایل: PDF (RAR)
منبع: شهرکتاب