تئاتر بی حیوان
«سالنهای جدید چنگی به دل نمیزنه. خورد تو ذوقم تو چی؟» «معلومه، چون دوباره شاهکارها رو اینجا گذاشتن.» «اگه خوب دقت کنی متوجه میشی که وان گوگ همه رو از بروگل دزدیده» «باید گفت که همسایه بودن»…
«سالنهای جدید چنگی به دل نمیزنه. خورد تو ذوقم تو چی؟» «معلومه، چون دوباره شاهکارها رو اینجا گذاشتن.» «اگه خوب دقت کنی متوجه میشی که وان گوگ همه رو از بروگل دزدیده» «باید گفت که همسایه بودن»…
نظریه فلسفی سهروردی این بود که هستی غیر از نور چیزی نیست و هرچه در جهان است و بعد از این به وجود میآید نور است. لذا جهان جز اشراق نمیباشد، منتها بعضی از نورها رقیق است و برخی غلیظ…
مادران از اینکه فرزندانشان تصور میکردند با ماندن در خانه چیزهای بسیاری را که دوستانشان در مهد کودک تجربه میکنند از دست میدهند، خیلی عصبی شده بودند. یکی از این مادران در نامهاش نوشته بود…
احتمالاً زن میخواست به من بگوید که اگر از شر استالین و دیوار برلین و امپراتوری شوروی جان سالم به در برده است، آبِ کمی کثیف، او را نخواهد کشت. اما نگاهش را به تابلو دوخت: «من ماهیهای ترسناکتر
از رودخانهها به سرعت عبور نما و از آنها فاصله بگیر؛ اگر دشمن در حین پیشروی به سوی تو شروع به عبور از رودخانه نمود، در میانه رودخانه با وی درگیر مشو، اجازه بده تا نیمی از سپاه دشمن از رودخانه عبور…
افسوس عمر ما کوتاه بود. ما خیلی از آرزوهای ناتمام را میبایست به گور میبردیم. این تابوتهای خیس، در این باران چه سرنوشتی دارند. ما که حدسی نداریم. شما چه حدسی دارید. شما هم که روبه روی ما…
گاهی عابری دلزده شب، درِ این خانه را میکوفت. تکه نانی و روزنامهای بیات را پشت در میگذاشت و در سرما غیب میشد. چه تفاوت داشت که ما چهرهاش را در سرما ببینیم یا نبینیم. چاقوها بران، ماهیان قرمز…
کلید اتاق مسافرخانه همیشه در دستان تو بود. خاموش به اتاق مسافرخانه رفتیم، جوان و خاموش بودیم. صاحب مسافرخانه از خنده های ما خشنود بود. پس گاهی صبحانه به ما تعارف میکرد. در اتاق مسافرخانه…
با تکه نانی، سوار بر اسبی مفلوک به سوی پایان بیابان حرکت کرد. تکه نان را به دریا انداختند. هر روز با شن دریا، خانهای میساختند. میخواستند این خانه دوام داشته باشد. قصدشان این بود که به دریا وصل شوند…
گاهی میپرسم: شک و یقین، باهم چه تفاوتی دارند؟ اوج پوچی هنگامی فرا میرسد که ورقه های استخدام و نسخه های بیماریها را برای تجدید از خانه بیرون میبرم. غروب که شد، فقط گوشه هایی…
نمی دانم چند ساعت و چقدر و چطوری غش کرده بودم، اما وقتی چشمانم را باز کردم، چشمتان روز بد نبیند. دیدم روی یک مبل راحتی کوچک در یک اتاق سه در چهار نشستهام. حالا اینکه روی مبل نشسته…
عباس از بیرون به نمای خانه نگاه کرد. دردی ناآشنا روحش را چنگ زد. هرگز خیال نمی کرد دوری از آن خانه و افرادش بتواند این چنین او را اسیر درد و رنج کند. با اشتیاق کلید را در قفل در چرخاند. با صدای بلند…
وبسایت شهرکتاب منبعی از کتاب های الکترونیکی است که تیم مدیریتی سایت تلاش کرده است تا محتوایی باارزش و با کیفیت در اختیار علاقمندان قرار دهد. در این مجموعه از نویسندگان و مترجمانی که مایل به همکاری با ما هستند استقبال می شود. پس از دانلود هر کتابی، فایل (pdf یا صوتی) در گوشی یا کامپیوتر شما ذخیره می شود و همیشه می توانید به صورت آفلاین مطالعه کنید و لذت ببرید.