گاهی دروغ می گویم

قیمت اصلی 35.000 تومان بود.قیمت فعلی 27.000 تومان است.

(یکی از پرمخاطب‌ترین داستان‌های سال 2018)

نویسنده: آلیس فینی

مترجم: اطلسی خرامانی

تعداد صفحات کتاب: 340 صفحه

حجم فایل: 4.2 مگابایت

کتاب گاهی دروغ می گویم nbookcity.com

دانلود کتاب گاهی دروغ می گویم

کتاب گاهی دروغ می گویم مانند بقیه رمان‌های نویسنده؛ زیبا، دلنشین، پر پیچ و تاب، هیجان انگیز و کمی عجیب است.

برخی از رمان‌ها جهش زمانی و پیچیدگی‌های خاص خودشان را دارند و مثل پازل تا آخرین لحظه از داستان، کنار هم چیده می‌شوند تا جواب نهایی بدست بیاید؛ این رمانِ آلیس فینی هم یکی از آنهاست.

نویسنده کتاب گاهی دروغ می گویم از سن 30 سالگی و در لابه‌ لای فعالیت‌های روزانه‌اش شروع به نوشتن رمان کرد و هم اکنون یکی از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز به شمار می‌رود که آثارش به بیست زبان دنیا ترجمه شده است.

خلاصه رمان

کتاب گاهی دروغ می گویم بهترین رمان معماییِ گودریردز در سال ‌2018 و یکی از کتاب‌های پرفروش نیویورک تایمز نیز بوده است. امبر در بیمارستان بیدار می‌شود اما بیدارِ کامل نه! او دچار مشکلات عجیبی شده است. او نمی‌تواند حرکت کند، حتی نمی‌تواند صحبت کند یا چشم‌هایش را باز کند.  او صدای تمام افرادی که در اتاقش هستند را می‌شنود اما اطرافیانش نمی‌دانند.

امبر به یاد نمی‌آورد که چه اتفاقی افتاده است، اما او حس می‌کند شوهرش ارتباطی با این موضوع داشته باشد. درباره امبر باید سه چیز را بدانید و با داستان او همراه شوید: او در کما است، شوهرش دیگر دوستش ندارد و بعضا دروغ می‌گوید. همین چیزها کافی است تا بتوانید با یکی از جذاب‌ترین داستان‌های معمایی همراه شوید.

امبر به خاطر فلج شدنش، تنها یک هفته قبل از حادثه و بخشی از خاطرات کودکی‌اش را به یاد دارد و مدام در ذهن خود آن‌ها را مرور می‌کند تا بفهمد چه چیزی حقیقت دارد و چه کسی در حال دروغ گفتن است. او در تاریکی عجیب و دردناکی فرو رفته است. علاقه‌مندان به داستان‌های معمایی و روانشناختی از خواندن کتاب گاهی دروغ می گویم، این رمان پرفروش لذت خواهند برد.

بخشی از متن داستان

در کتاب گاهی دروغ می گویم می‌خوانیم: مامان امروز از بیمارستان اومد که به نظر خیلی وقت مناسبی بود؛ چون فردا هالووینه و مامان هم جادوگره. وقتی نبود همه چیز بهتر شد. فکر می‌کردم مامان تیلور بعد از قضیه‌ی دستبند باهام چپ بیفته؛ اما حالا از قبل هم با من مهربون‌تره و دو هفته‌ی تمام، چون بابا سرکار بود، منو برد مدرسه و برگردوند. سعی کردم دستبند تیلور رو بهش برگردونم و ازش معذرت خواستم…

که برای مدتی به این طولانی دستبندش رو تصادفی قرض گرفتم؛ اما اون گفت عیبی نداره و گفت نگهش دارم. حتی با رد کردن یه حلقه‌ی محافظ از جایی که خراب شده بود، برام درستش کرد. فکر می‌کنم باحال شده، حتی بهتر از قبله. فکر کنم به خاطر اتفاقی که هفته پیش توی مدرسه افتاد احساس قدردانی می‌کرده و این روشش برای تشکر از من بوده. واقعاً نمی‌دونم چی تو تیلور هست که باعث میشه دخترای دیگه انقدر ازش بدشون بیاد.

اون باهوش، خوشگل و مهربونه؛ اما اینا دلیلی برای بد شدن بقیه باهاش نیست. خوشحالم که به موقع توی دستشویی دخترا پیداش کردم. دوتاشون اونجا بودن. کِلِی اونیل و اولیویا گرین هردو یه مشت دستمال خیس توی دستشون بود و می‌خندیدن. روی در توالت‌های دو طرف تیلور ایستاده بودن و از دیوارهای چوبی به پایین نگاه می‌کردن. می‌تونستم صدای گریه‌اش رو از پشت در بسته توالتِ وسط بشنوم.

کِلِی بهش گفت پاشه و براشون یه چرخی بزنه. اون یکی دختره هم سوت زد، گفت «اگه بذاری ببینیم می‌ریم» و بعد هر دو باز خندیدن: «خجالت نکش، نشونمون بده.» یه چیزی توی شکمم پیچید و به در دستشویی هاشون لگد زدم. کلی نگاه عصبانی‌ای انداخت بهم و باز دوباره از بالای دیوار به تیلور نگاه کرد. «دوست دخترت اینجاست و حسودیش شده. بهتره شلوارت رو بکشی بالا» (ص177 کتاب گاهی دروغ می گویم)

در دستشویی باز شد و خانم مک دونالدز گفت همه‌مون این موقع باید توی حیاط باشیم. کلی و اون دختره هر دو وقتی از کنارم رد شدن بهم لبخند زدن. من گفتم باید برم دستشویی و بعدش میام بیرون. وقتی همه رفتن، به در دستشویی وسطی زدم؛ اما تیلور هنوزم دلش نمی‌خواست بیاد بیرون. برای همین از دیوار دستشوییِ بغلی، درست مثل کلی، بالا رفتم و نگاهش کردم. روی دستشویی نشسته بود و شلوارش تا ساق پاش پایین اومده بود.

پر بود از دستمال توالت خیس، همه درست مثل وقتی بخوای به جایی پرتابشون کنی گوله شده بودن. فکر نمی‌کنم اونا اتفاقی روش افتاده باشن. بهش گفتم قفل در رو باز کنه و این بار بازش کرد. از دیوار پایین اومدم و آروم در رو باز کردم. همونطور اونجا واستاده بود. چشماش خیس، لپاش قرمز و شلوارش هنوز رو ساق پاش بود؛ بنابراین خم شدم و اونو براش بالا کشیدم. در مورد اون روز باهم حرف نمی‌زنیم، حتی مطمئن نیستم که باید می‌نوشتمش یا نه.

حالا همه‌اش به هم چسبیدیم و دخترای دیگه ازمون فاصله می‌گیرین که از نظر من هیچ ایرادی نداره. تا وقتی مامان اومد خونه، همه چیز عالی بود. وقتی امروز از وُلوو پیاده شدم، کلی خوشحال بودم و تا خود خونه رقصیدم. مامان تیلور برای من و بابا، شام هم میاره تا برای خودمون گرم کنیم. چیزایی که خودش می‌پزه و بو و مزه عالی‌ای دارن. بابا به اندازه‌ی قبل مشروب نمی‌خوره… (ص178 کتاب گاهی دروغ می گویم)

منم کلی اجازه داشتم وقتایی که تا دیروقت کار می‌کرد یا می‌رفت به بیمارستان، شب رو خونه‌ی تیلور بمونم. مامان نمی‌خواست من به دیدنش برم. هیچ‌کس اینو بهم نگفته بود. خودم می‌دونم. خودمم نمی‌خواستم که برم. بیمارستان‌ها منو یاد مرگ نانا می‌اندازن. بابا گفت مامان یه عمل کوچولو روی شکمش داشته و برای همینه که مدت زیادی خونه نیومده. گفت مامان خیلی ضعیف شده، گفت تقصیر من بوده.

می‌دونستم امروز میاد خونه؛ اما فکر کنم فراموش کرده بودم. برای همین وقتی از مدرسه برگشتم و دیدمش که بالای پله‌ها ایستاده، از جا پریدم و می‌شه گفت ترسیدم. اول هیچی بهم نگفت. فقط با اون لباس خوابِ سفید و بلندش، مثل روح واستاده بود و بهم نگاه می‌کرد. حلقه‌های دور چشمش از قبل هم سیاه‌تر و انقدر لاغر شده بود که انگار توی بیمارستان فراموش کرده چیزی بخوره. نمی‌دونستم چی بگم…

چرا باید این کتاب را بخوانیم؟

کتاب گاهی دروغ می گویم که نخستین بار در سال 2017 وارد بازار نشر شد، ماجرای «امبر رینولدز»، مجری یک برنامه ی رادیویی، را روایت می‌کند. او یک روز پس از کریسمس در بیمارستانی در لندن به کما رفته است. بدنش واکنشی نشان نمی دهد اما ذهنش همچنان هوشیار است و در تلاش برای این که بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده است:

  • آیا این اتفاق ارتباطی با همسرش «پال» دارد، یا با خواهر کوچکترش «کلر» که ممکن است رابطه‌ای پنهانی با «پال» داشته باشد؟
  • و مرد مرموزی که مخفیانه به اتاقش در بیمارستان می رود، چه کسی است؟

همزمان با گذر روزها و بازگشت سیل خاطرات (هم خاطرات چند هفته‌ی اخیر و هم خاطرات دورانی عجیب در یازده سالگی او) به تدریج آشکار می‌شود که داستان «امبر»، مخاطره آمیزتر از چیزی است که به نظر می‌رسد…

از اواسط کتاب گاهی دروغ می گویم به بعد، مدام غافلگیر خواهید شد و داستانی هیجان آور را شاهد خواهید بود. اینکه کتاب از زبان فردی که در کما قرار گرفته روایت می‌شود، به شدت زیباست. پایان گیج کننده کتاب را می‌شود نقطه قوتش دانست: هر کسی با برداشت خودش از کتاب می‌تواند پایانی را بسازد!

نکوداشت های رمان

  • رمان گاهی دروغ می گویم، کتابی هیجان‌ انگیز و روانشناختی است!
  • کتاب گاهی دروغ می گویم جذب کننده و تحریک کننده است!
  • یک اثر هیجان انگیز، دیوانه‌وار و پر پیچ و تاب!
  • داستانی پیچیده از خیانت، جنون و آدم کشی! قطعا فینی از جمله نویسندگانی‌ست که باید آثارش خوانده شود.

نقد کتاب گاهی دروغ می گویم

نام کتاب گاهی دروغ می گویم است، اما به هیچ عنوان مطالبی که برای مخاطب بیان کرده، دروغ نیست؛ اثری گیج کننده است تا خوانده مرز بین دروغ و واقعیت را گم کند و این عنوان برازنده این اثر است…

این رمان، مربوط به دروغ‌های امبر درباره ادوارد و خاله خونی کلر و گناه نکرده‌ای که بر گردن او انداخته، است. در پایان داستان هدیه‌ای که در هتل برای امبر در سینی آورده می‌شود حکایت از این است که گاهی دروغ می گوییم اما نمی‌شود از زیر بار گناهش فرار کرد و قطعا گریبان گیر ما می‌شود.

آلیس فینی واقعا می‌تواند کاری کند که شما جای شخصیت اول قرار بگیرید، به تک‌تکِ کلمه‌ هایی که خواهید خواند، دقت کنید. نویسنده، در آخرِ داستان، شما را مبهوت خواهد کرد. نه تنها در آخر، بلکه درکل داستان! نوع نوشتن این‌طور داستان‌ها اصلا کار ساده‌ای نیست، اگر یک قدم اشتباه در نوشتنش بردارد، کل داستان به‌هم می‌ریزد.

تکه تکه کردن پازل و درعین حال کنار هم قرار دادن‌شان، کتاب گاهی دروغ می گویم را فوق‌العاده خواندنی و بی‌نظیر کرده است.

آنچه خواندید...

کد کتاب: 1622 نویسنده: برچسب:

محصولات مرتبط

سایر کتاب‌های پیشنهادی...

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “گاهی دروغ می گویم”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *