دانلود کتاب تنها زیر باران
کتاب تنها زیر باران، اثری برای شناخت بهتر و آشنایی با سرگذشت یکی از قهرمانان ایران است که به شهادت رسیده.
زندگی کردن را باید از شهدا یاد گرفت. شخصیت شهید مهدی زینالدین فوق العاده دوست داشتنی و زیباست. با خواندن زندگینامه های شهدا؛ اخلاق، وجدان، پاکدینی و ایثار را به صورت عملی و میدانی آموزش می بینید. خاطرات این شهید بزگوار، از اطرافیان ایشان گردآوری شده و به ترتیب زمانی، از کودکی تا شهادت ایشان را روایت میکند.
شرافت و فضل مادر و پدر زین الدین، به خوبی در شخصیت او بازتاب داده شده است. زین الدین از کودکی با کتابهای کتابفروشی پدر مانوس بود و ساعت ها با خواهر بزرگترش پای کتاب های پدر می نشستند و خوانندگان قهاری بودند. بعدها زین الدین اگرچه پزشکی دانشگاه شیراز قبول می شود و بورسیه فرانسه هم می گیرد، اما می فهمد که وظیفه مهم تری دارد و می ماند…
خلاصه کتاب
کتاب تنها زیر باران نوشتهٔ مهدی قربانی است. نویسنده در ابتدای کتاب توضیح داده است که این اثر در ارائهٔ تصویر کامل از فرماندهٔ لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب علیه السلام ادعایی ندارد؛ چه بسا خاطراتی شیرین و دلچسب که او به دلایلی نوشتنشان را به فرصتی دیگر و شاید چاپ های بعدی موکول کرده است. کتاب حاضر زندگی شهید «زینالدین» را از کودکی تا شهادت روایت کرده است.
«مهدی زینالدین» در سال ۱۳۳۸ در تهران به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۳ در جادهٔ بانه در سردشت در کردستان درگذشت. کتاب حاضر خاطرات زندگی این فرد را از زبان خواهر، فرمانده، همرزم، مادر و… در چندین بخش جداگانه روایت کرده است. قربانی کتاب حاضر را اینگونه معرفی می کند: در این چند سال که پای مصاحبه با بستگان و همرزمان آقامهدی، خاطراتش را جرعه جرعه می نوشیدم و مثل تمامی آنها که روزگاری را با او گذرانده بودند ذوق بندبند وجودم را پر می کرد، هیچ در باورم نمی گنجید روزی قلم به دست بگیرم و بانی روایت همان خاطرات باشم.
از ابتدای نگارش تصمیم گرفتم محتوای کتاب تنها زیر باران به گونه ای باشد که خط سیر زندگی شهید زین الدین را از بدو تولد تا شهادت نشان دهد. انتخاب خاطرات پیش رو آن هم از میان انبوه روایت هایی که هرکدام تصویری هرچند کمرنگ از شهید در خود داشتند، کار ساده ای نبود. این مختصر، نتیجهی ساعتها مطالعه، تفکر و صرف وقت در انتخاب، و علاوه بر آن، نگارش و ترتیب دهی خاطرات است.
بخشی از متن کتاب
سرگرم بی سیم ها بودم که دستی روی شانه ام خورد. اسماعیل آرام گفت: «عموحسین صدای بی سیم ها رو کم کن اون قدر که فقط خودت بشنوی آقامهدی خوابش برده. در ضمن اگه از پشت بی سیم خواستنش نکنه بیدارش کنی هر کاری بود به فتوحی بگو.» تازه به آمبولانس فرماندهی آمده بودم؛ مرکز بیسیم تیپ بود و همه ارتباطها از آنجا برقرار می شد. کنار بی سیمها نشسته بودم و آقا مهدی آن طرف روی صندلی نشسته بود. همین چند دقیقه پیش نگاهم را به چهره اش دوختم.
به چشم های سرخ و گود رفته اش، به پلک های سنگینش که مدام روی هم می افتاد. هرچه گفتیم نیروها تازه حرکت کردن، هنوز به خط نرسیدن، چند دقیقه بخواب، زیر بار نرفت به زور خودش را نگه داشته بود. هر بار پلک هایش را محکم روی هم می گذاشت و بازشان میکرد. نگاهم را از بی سیم ها برداشتم و چرخاندم سمت آقا مهدی. سرش را به شیشه تکیه داده بود و روی آن صندلی نه چندان راحت همان طور نشسته خوابش برده بود. صدای بی رمق بی سیم هر از چند گاهی سکوت را پاره میکرد اما جوری نبود که بیدارش کند.
از اینکه میدیدیم بعد چند روز تلاش و دوندگی دارد چند دقیقه ای استراحت میکند شادی رضایت بخشی توی دلمان جان گرفته بود، اما خیلی دوام نیاورد آقا مهدی یکهو تکانی خورد و چشمهایش را باز کرد. چشمهای سرخی که دیگر رنگی از خواب نداشتند، گرد شده بودند و با تعجب این طرف و آن طرف را نگاه می کردند. آن نگاه متعجب را روی من اسماعیل صادقی و احمد فتوحی هم کشید. بعد دست به پیشانی اش گرفت و رفت توی فکر. نفس های عمیق میزد و پلک هایش را روی هم میگذاشت، ناراحتی را از چین و چروکی که به صورتش انداخته بود میشد فهمید.
بی آنکه کلام کند، از آمبولانس بیرون رفت. نگاه هایمان را از در برنداشته بودیم که برگشت و رفت سر جایش نشست. اخم هایش هنوز توی هم بود. دستش را زیر چانه مشت کرد و به یک نقطه خیره شد. باز طاقت نیاورد و بلند شد رفت بیرون. فتوحی رو به صادقی کرد و گفت: «چی شده یعنی؟ چرا این طور میکنه؟ نکنه خوابی چیزی دیده؟ اسماعیل که مثل پروانه دور آقامهدی میگشت و این بیقراری او را هم بیتاب کرده بود معطل نماند و پشت سرش بیرون رفت.
از پشت شیشه آقا مهدی را می دیدم. دست هایش را پشت کمرش به هم قلاب کرده بود. تندتند قدم برمی داشت و با خودش حرف میزد، اسماعیل نزدیکش شد. صدایشان را می شنیدم. چی شده؟ چرا این قدر به هم ریختی؟ آقا مهدی سرش را که پایین انداخته بود تکان داد ولی چیزی نگفت. اسماعیل این بار با نگرانی پرسید: «مشکلی پیش اومده؟ آخه یه حرفی بزن این طور که نمیشه.» وقتی اصرارش را دید، لب باز کرد و با لحنی که گلایه چاشنی اش بود گفت: چرا گذاشتید من بخوابم؟
نقد کتاب تنها زیر باران
خواندن کتاب تنها زیر باران را به دوستداران خاطرات و زندگینامههای شهیدهای جنگ ایران و عراق پیشنهاد میکنیم. سردار شهید سلیمانی هنگامی که مهدی زین الدین را پس از شهادتش در خواب میبیند؛ چنین روایت میکند: هیجان زده پرسیدم: آقامهدی مگه شما همین چند وقت پیش شهید نشدی؟ حرفم را نیمه تمام گذاشت. مکثی کرد و بعد با خنده گفت: من در جمع شما خواهم بود و در جلسهها شرکت میکنم. مثل اینکه هنوز باور نکردهای شهدا زنده هستند!
عجله داشت و میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را کاویدم. کلامی با بُغض و شاید گریه از گلویم بیرون پرید: پس حالا که میخواهی بروی، لااقل یک پیغامی بده تا به بچهها برسانم. گفت: قاسم، من خیلی کار دارم، باید بروم. هر چه میگویم زود بنویس. سریع دنبال یک کاغذ گشتم و برگه کوچکی پیدا کردم. خودکارم را هم از جیبم در آوردم و گفتم: بفرما برادر؛ بگو تا بنویسم. گفت: بنویس سلام، من در جمع شما هستم.
همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی که چاشنیِ التماس داشت، گفتم: بی زحمت زیر نوشته را هم امضا کن. برگه را گرفت و امضا کرد. کنارش نوشت: سید مهدی زین الدین. نگاهی بهت زده به امضا و نوشته زیرش انداختم و با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که سید نبودی. گفت: اینجا مقام سیادت هم به من دادهاند. از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم هست: سلام، من در جمع شما هستم…
کتاب تنها زیر باران زندگینامه ای خواندنی از خاطرات اثرگذار زندگی شهید و مجاهدت های بی وقفه همراه با متنی روان و گیراست.
کتاب های پیشنهادی
تعداد بازدید: 569 بار
عنوان کتاب: تنها زیر باران
روایت زندگی شهید مهدی زین الدین
نویسنده: مهدی قربانی
تعداد صفحات کتاب: 203 صفحه
زبان کتاب: فارسی
حجم فایل: 19.2 مگابایت
نوع فایل: PDF (ZIP)
منبع: شهرکتاب